زندگی با من شوخی دارد پس من هم باید به شوخی برگزارش کنم. اما داروهایم جلوی خلاقیتام را میگیرند. شخصا به این نتیجه رسیدهام. انگار شوخطبعیام روی اضطرابم سوار بوده و مقداری از هردو را یکجا ازم گرفتهاند. مهم نیست. مهم این است که حالا با صدای بلند زندگی میکنم. همین را میخواستم. حالا وقتی چانهام را میگیرد تا نتوانم رو برگردانم، تا حتما ببینم و حتما عذاب بکشم، چیزی در من نمیجنبد. همین را میخواستم.
انگار سرما رفته باشد توی تنم و بیرون نیاید، سهلایه لباس میپوشم، زیر پتو مچاله میشوم و هنوز میلرزم. غذای تند و نوشیدنی داغ هم گرمم نمیکند. حتی دیشب با کاپشن خوابیدم. اما صبحها که ساعت زنگ میزند، دیگر مهم نیست که میلرزم. بلند میشوم و به زندگی تن میدهم. بیرون میزنم، زخم برمیدارم و میدوم. آخر روز میبینم رمقی برایم نمانده و کاری هم از پیش نبردهام. میخندم چون سختم شده گریه کنم. این یکی را نمیخواستم.
*سوتهدلان، علی حاتمی
درباره این سایت